هنگامی که ماشین از جاده اصلی آرام پیچید توی مسیر خاکی و سرازیر شد سمت سوله بزرگی که بخشی از مددجویان زندان در آن مشغول کار بودند و حکاکی روی سنگ را انجام می دادند، انگار که افتاده باشد در مسیر بی راه، دلم هری ریخت پایین. سوله هایی که آن وسط و بیرون از شهر جا داشتند، به نظر شبیه نان بلااستفاده ای بودند که تاریخ مصرفشان گذشته بود و دور انداخته شده بودند. در آن باد سردی که شلاق وار می وزید و تا مغز استخوان آدم می نشست، هیچ رغبتی برای بیرون آمدن از ماشین نبود. از «رمضان معمر» روایت زیاد شنیده ایم؛ هنرمندی که با کمک خانواده اش، کمر به خدمت زندانیان بسته است. روح لطیفی دارد و رقت قلبش زیاد است؛ بیشتر برای نادمان از بزه، جرم و سرقت و... از وقتی کارآفرینی با هنر سنگ تراشی را در زندان ها و مرکز اصلاح وتربیت شروع کرده است، مددجویان زیادی زیر دستش، کار کردن با سنگ را آموخته اند و کارکشته شده و برای خودشان کسی شده اند. تجربه کاری او تجربه منحصربه فردی است؛ همراهی با کسانی که به دلایل مختلف به زندان افتاده اند و داستان های زندگی متفاوت و پرفرازونشیبی دارند.